چندی از پیوند زال و رودابه نگذشته بود كه رودابه بارور گردید و پیكرش گران شد. هر روز چهره اش زردتر و اندامش فربه تر می شد، تا آنكه زمان زادن فرارسید. از درد به خود می پیچید و سود نداشت. گوئی آهن در درون داشت و یا به سنگ آگنده بود. كوشش پزشكان سود نكرد و سرانجام یك روز رودابه از درد بیخود شد و از هوش رفت. همه پریشان شدند و خبر به زال بردند . زال با دیده پر آب به بالین رودابه آمد و همه را نالان و گریان دید. ناگهام پر سیمرغ بیاد آورد و شاد شد و به سیندخت مادر رودابه م?ده چاره داد. گفت تا آتش افروختند و اندكی از پر سیمرغ را بر آتش گذاشت. در همان آن هوا تیره شد و سیمرغ از آسمان فرود آمد . زال غم خود را با وی در میان گذاشت . سیمرغ گفت « چه جای غم و اندوه است و چرا شیرمردی چون تو باید آب در دیده بیارد؟ باید شادمان باشی، چه ترا فرزندی شیر دل و نامجو خواهد آمد.
كه خاك پی او ببوسد ه?بر نیارد به سر بر گذشتنش ابر وز آواز او چرم جنگی پلنگ شود چاك چاك و بخاید دو چنگ زآواز او اندر آید ز جای دل مرد جنگی پولاد خای ببالای سرو به نیروی پیل بانگشت خشت افگنده بر دو میل
اما برای آنكه فرزند برومند زاده شود باید خنجری آبگون آماده كنی و پزشكی بینا دل و چیره دست را بخوانی. آنگاه بگوئی رودابه را بباده مست كنند تا بیم و اندیشه از او دور شود و درد را نداند . سپس پزشك تهیگاه مادر را بشكافت و شیر بچه را از آن بیرون كشید. آنگاه تهیگاه را از نو بدوزد . تو گیاهی را كه می گویم با مشك و شیر بكوب و در سایه خشك كن و بسای بر جای زخم بگذار و پر مرا نیز بر آن بكش . آن دارو شفابخش است و پر من خجسته. رودابه به زودی از رنج خواهد رست . تو شاد باش و ترس و اندوه را از دل دور كن.» سیمرغ پری از بال خود كند و بزال سپرد و بپرواز در آمد. زال سخنان سیمرغ همه را بكار برد و پزشك چیره دست هم آنگاه كه سیندخت خون از دیده می ریخت كودكی تندرست و درشت اندام و بلند بالا از پهلوی رودابه بیرون كشید:
یكی بچه بد چون گوی شیر فش به بالا بلند و بدیدار كش شگفت اندرو مانده بود مرد و زن كه نشنید كس بچه پیل تن
او را رستم نام گذاشتند و در سراسر زابلستان و كابلستان به شادی زادن وی جشن آراستند و زر و گوهر ریختند و داد و دهش كردند. هنگامی كه خبر به سام نریمان نیای رستم رسید از شادی پیام آور را در درم غرق كرد.
رستم از كودكی شیوه ای دیگر داشت . ده دایه او را شیر می داد و هنوز او را بس نبود. چون از شیر بازش گرفتند به اندازه پنج مرد خورش می خورد . به اندك مدتی برز و بالای مردان گرفت و پهلوانی آغاز كرد . در هشت سالگی قامتی چون سرو افراخته داشت و چون ستاره می درخشید. به بالا و چهره و رای و فرهنگ یاد آور سام یل بود. سام كه وصف رستم و دلاوری او را شنید از مازندران با لشكر و دستگاه به دیدار او آمد و او را در كنار گرفت و آفرین گفت و نوازش كرد و از نیرومندی و فرو یال او در شگفت ماند . چندین روز به شادی و باده گساری نشستند تا آنگاه كه سام دستان رستم را بدرود گفت و روانه مازندران شد. رستم بالید و جوان شد و در دلیری و زورمندی مانندی نداشت. یك شب رستم پس از آنكه روز را با دوستان به باده گساری بسر آورده بود در خیمه خود خفته بود. ناگهان خروشی بر خاست . تهمتن از خواب بر جست و شنید كه پیل سپید زال از بند رها شده و بجان مردم افتاده. بی درنگ گرز نیای خود را بر داشت و رو به سوی پیل گذاشت. نگاهبانان راه را بر او گرفتند كه بیم مرگ است. رستم یكی را به مشت افگند و رو به دیگران آورد و همه ترسان از وی گریختند . آنگاه با گرز ، بند و زنجیر را در هم شكست و بسوی ?نده پیل تاخت:
همی رفت تازان سوی ?نده پیل خروشنده مانند دریای نیل نگه كرد كوهی خروشنده دید زمین زیر او دیگ جوشنده دید رمان دید از و نامداران خویش بر آن سان كه بیند رخ گرگ و میش تهمتن یكی نعره برزد چو شیر نترسید و آمد بر او دلیر چو پیل درنده مر او را بدید بكردار كوهی بر او دوید بر آورد خرطوم پیل ?یان بدان تا برستم رساند زیان تهمتن یكی گرز زد بر سرش كه خم گشت بالای كه پیكرش بلرزید بر خود كه بیستون به زخمی بیفتاد خوار و زبون
د? كوه سپند
روز دیگر زال چون از كرده رستم آگاه شد خیره ماند، چه آن ?نده پیل سخت نیرومند بود و بسا سپاهیان كه به حمله آن پیل در رزمگاه از پا در آمده بودند. زال آنگاه دانست كه آنكه كین نریمان را بستاند رستم است. او را نزد خود خواند و سر وروی او را بوسید و گفت « ای فرزند دلیر، تو هر چند خردسالی به مردی و جنگ آوری مانند نداری. پس پیش از آنكه آوازه تو بلند شود و نامبردار شوی و دشمنان به خود آیند باید خون نریمان، نیای خود را بخواهی و كین از دشمنان وی بستانی. در « كوه سپند» د?ی بلند سر به آسمان كشیده است كه حتی عقاب را نیز بر آن گذر نیست و چهار فرسنگ بالا و چهار فرسنگ پهنای آنست. اندرون د? پر از آب و سبزه و كشت و درخت و زر و دینار است و خواسته و نعمتی نیست كه در آن نباشد. مردمش بی نیاز و گردنكش اند. در زمان فریدون، نیای منوچهر ، سر از فرمان شاه پیچیدند و فریدون، نریمان كه سرور دلیران بود به گرفتن د? فرستاد. نریمان چند سال تلاش كرد و به درون د? راه نیافت. سر انجام سنگی از د? فرو انداختند و نریمان را از پای در آوردند . سام دلاور به خونخواهی پدر لشكر به د? كشید و سالیانی چند راه را بر د? بست، ولی مردم د? نیازی به بیرون نداشتند و سرانجام سام به ستوه آمد و نومید بازگشت و بكام نرسید. اكنون ای فرزند هنگام آنست كه تو چاره ای بیندیشی و تا نامت بلند آوازه نشده خود را در آن د? بیفكنی و بیخ و بن آن بداندیشان را بكنی .»
رستم در كوه سپند
رستم دلاور گفت «چنین می كنم.» زال گفت « ای فرزند، هوش دار! چاره آنست كه چون خود را چون ساربانان بسازی و بار نمك برداری و به د? ببری . در د? نمك نیست و آنجا هیچ كالائی را گرامی تر از نمك نمی شمارند . بدین گونه ترا به د? راه خواهند داد.» رستم كاروانی از شتر برداشت و بر آنها نمك بار كرد و سلاح جنگ را در زیر آن پنهان ساخت و تنی چند از خویشان دلیر خود را همراه كرد و روانه د? شد. دیده بان آنان را دی و به مهتر د? خبر برد و او كسی فرستاد و دانست نمك بار دارند. شادمان شد و رستم و یارانش را به درون د? راه داد . رستم چرب زبانی كرد و نمك پیشكش برد و مهتر را سپاسگزار خود ساخت . اهل د? به گرد كاروان در آمدند و به خرید نمك سرگرم شدند. چون شب در آمد رستم با یاران خود بسوی مهتر د? تاخت و با وی در آویخت:
تهمتن یكی گرز زد بر سرش به زیر زمین شد تو گفتی برش همه مردم د? خبر یافتند سو رزم بدخواه بشتافتند زبس دارو گیرو زبس موج خون تو گفتی شفق زآسمان شد نگون تهمتن به تیغ و به گرز و كمند سران دلیران سراسر بكند
تا روز شد شكست در مردم د? افتاده بود و همه در فرمان رستم در آمده بودند . رستم به گردا گرد خود چشم انداخت دید خانه ای از سنگ خارا در د? بنا كرده و دری از آهن بر آن نهاده اند . گرز خود را فرود آورد ودر آهنین را از جای انداخت. دید درون خانه بنای دیگری است : پوشیده به گنبدی، سراسر آكنده به زر و دینار و گوهر. گوئی هر چه زر در كان و گوهر در دریاست در آن گرد آورده اند. بی درنگ نامه ای به پدر خود زال نوشت ؛
وزو آفرین بر سپهدار زال یل زابلی، پهلو بی همال پناه گوان ، پشت ایرانیان فرازنده اختر كاویان
آنگاه پیروزی خود را باز گفت كه « به كوه سپند رسیدم و در آن فرود آمدم و تیره شب با جنگیان در آویختم و آنانرا شكست دادم و بر د? چیره شدم و خروارها سیم خام وزر ناب و هزاران گونه پوشیدنی و گستردنی به دست من افتاد. اكنون فرمان پدر چیست؟» زال از م?ده پیروزی رستم گوئی دوباره جوان شد. نامه نوشت و بر او آفرین خواند كه « از چون توئی چنین نبردی شایسته بود. دشمنان را در هم شگستی و روان نریمان را شاد كردی. شتر بسیار فرستادم تا آنچه به دست آمده و گزیدنی است بر آنها بار كنی. چون این نامه رسید بی درنگ بر اسب بنشین و پیش من باز گرد كه بی تو اندوهگینم.» رستم چنان كرد و شادان رو به سیستان گذاشت. كوی و برزن را به پاس پیروزیش آراستند و سنج و كوس را بنوا در آوردند ، رستم به كاخ سام فرود آمد و آنگاه بنزدیك رودابه آمد پسر بخدمت نهاد از بر خاك سر ببوسید مادر دو یال و برش همی آفرین خواند بر پیكرش سپس نامه به سام نیای رستم نوشتند و او را نیز از پیروزی رستم آگاهی دادند. وی نیز شادمانی كرد و فرستاده را خلعت داد و نامه ای پر آفرین و ستایش نزد رستم فرستاد:
بنامه درون گفت كز نره شیر نباشد شگفتی كه باشد دلیر عجب نیست از رستم نامور كه دارد دلیری چو «دستان» پدر بهنگام گردی و گند آوری همی شیر خواهد ازو یاوری