احتمالا همه ما، شعر زیر رو به خاطر میاریم. این شعر توی کتاب دوره دبستان ما بود و حفظش میکردیم. داستان زاغی که قالب پنیری رو میدزدید، و بعد روباه حیله گری با چرب زبونی و چاپلوسی و حیله گری و مکر و خدعه و نیرنگ و فریب، پنیر دزدی رو صاحب میشد!
خواندن اين شعر هر کسي را به حال هواي همان سالها خواهد برد. مخصوصا که عکس همان صفحه از کتاب فارسی رو هم ببيند.
زاغکی قالب پنیری دید به دهان برگرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی که از آن می گذشت روباهی
روبهک پرفریب و حیلت ساز رفت پای درخت و کرد آواز
گفت به به چقدر زیبایی چه سری چه دمی عجب پایی
پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ نیست بالاتر از سیاهی رنگ
گر خوش آواز بودی و خوشخوان نبودی بهتر از تو در مرغان
زاغ می خواست قار قار کند تا که آوازش آشکار کند
طعمه افتاد چون دهان بگشود روبهک جست و طعمه را بربود.