ميگويند شهري بود كه به آن شهر بارون ميگفتند. در اين شهر هميشه جنجال و سر و صدا تمام نميشد و كسي جرأت نميكرد پا به آن شهر بگذارد. يك روز ملانصرالدين هواي شهر بارون كرد و گفت: ميخواهم به اين شهر بارون بروم تا ببينم چطور شهري است» رفت و وارد شهر شد. در بين راه كه ميرفت ديد يك نفر خرش با بار افتاده و به تنهايي نميتواند آن را از زمين بلند كند. وقتي ملا را ديد از او كمك طلبيد و گفت: «خرم با بار افتاده و نميتوانم آن را بلند كنم» ملا جلو رفت و دم خر را گرفت تا به كمك صاحبش آن خر را بلند كند.
از قضا دم خر داخل دست ملا كنده شد. صاحب خر با خشونت دم خر را گرفت و گذاشت دنبال ملا و همينطور كه ملا داشت ميدويد، اسب يك نفر از اهالي شهر بارون فرار كرده بود و صاحب آن دنبال اسبش ميدويد. وقتي كه ملا را ديد دواندوان ميآيد فرياد زد تا اسب را از جلو بگيرد و نگذارد فرار كند. ملا از زمين سنگي برداشت و به طرف اسب پرت كرد تا مانع از فرار او بشود. از قضا سنگ به چشم اسب خورد و چشم اسب را كور كرد.
خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.
منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند. مرد به آرامي گفت: « مايل هستيم رييس را ببينيم.» منشي با بي حوصلگي گفت: « ايشان تمام روز گرفتارند.» خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد. » منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت. وي به رييس گفت: « شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.»
رمان نو یکی از جنبشهای ادبی معاصر غرب است که همگام با تحولات اجتماعی و سیاسی در اواخر دهه ۱۹۵۰ در فرانسه شکل گرفت و همزمان به انتقاد از شیوههای بیان واقعگرایانه و کلاسیک در رمان پرداخت. «رمان نو» که در میان انگلیسیزبانان بیشتر به ضد رمان شهرت دارد با انتقاد از عناصر سنتی روایت داستانی مانند شخصیت، حادثه و طرح بر آن بود تا با تأکید بر لزوم تحول دائمی در ادبیات، گونهای نو از روایت داستانی را ابداع و معرفی کند که با اوضاع اجتماعی و زندگی جدید انسان همخوانی بیشتری داشته باشد.
مکتب یا جنبش
اینگونه از رمان با کتاب تروپیسم اثر ناتالی ساروت، آغاز میشود که رمان «پاککنها»ی آلن رب گرییه به آن استحکام میبخشد. رمان نو مکتب نیست، جنبشی است بدون رهبر و بدون مجله یا روزنامه، با اینهمه جهتگیریهای رب گرییه او را رهبر ضمنی این جنبش میسازد. ناتالی ساروت در جایی ضمن اشاره به تفاوتهای موجود میان نویسندگان رمان نو فرانسه مینویسد: «با اینهمه آنچه موجب پیوند ماست، رفتار و برداشت مشترکی است که نسبت به ادبیات گذشته داریم.
بليك كوشيده است با به كارگيرى لحنى جدلى بى آنكه از درغلتيدن به ?ورناليسم هراسى داشته باشد، انديشه نبوغ و الهام را عليه اثبات گرايى و توسعه مدارى بشوراند. از جملات سرسرى و تند و تيز بليك، نكته اى كانونى پديدار مى شود كه به زعم من جهان نگرى رمانتيست ها را به نمايش مى گذارد: بليك بر اين باور است كه معرفت با انسان زاده مى شود و انديشه هاى ذاتى در هر كس موجود است و با وى زاده مى شوند. در حقيقت انديشه ها، خود او هستند.
سويه سرآمدگرايى رمانتيست ها در اين نكته نطفه مى بندد كه آنها با انديشه و آموزش و تعليم هنر و زيباشناسى و به طور كلى استعداديابى و تكامل بخشى هنر و زيباشناسى به شدت مخالفند و نبوغ را امرى غيبى مى دانند كه به انسان هديه مى شود. كسى كه نبوغ دارد، اثرش نيز با او همراه است و هنگام مرگ، اثر او نيز مى ميرد تا هنگامى كه نابغه اى ديگر زاده شود. رمانتيست ها همواره هاله جنون و قدسيت را بر فراز سر خود مى ديدند و خويش را نابغه مى پنداشتند و براى اعمال خود هيچ گونه معذوريتى قائل نبودند و آنها را تعبير به عمل شاعرانه مى كردند.
آغاز قرن نوزدهم را بايد شروع عصر جديدي در ادبيات اروپا دانست كه دامنه آن تا به امروز كشيده شده است. اين دوره جديد كه بايد آن را عصر رمانتيك نام داد عصر طبقه بور?وازي شمرده مي شد. در اين دوره تجمل و زندگي اشرافي همه اهميت و نفوذ خود را از دست داد ؛ قلمرو آثار ادبي گسترش يافت ؛ حالا ديگر شاعران و نويسندگان از طبقه هاي گوناگون جامعه بودند. ادبيات رمانتيك در قرن نوزده در كشورهاي اروپايي يكي پس از ديگر به ظهور رسيد.
در آغاز كلمه رومانتيك از طرف طرفداران مكتب كلاسيك براي مسخره به نويسندگان جديد اطلاق مي شد و معني نخستين آن مترادف با خيال انگيز و افسانه اي بود. اصولا مكتب نخستين رومانتيسم انگلستان بود و از آنجا به آلمان رفت و از آنجا در فرانسه رسوخ كرد و سرانجام تا سال 1850 بر ادبيات اروپا مسلط شد.
ریشه ضرب المثل ایرانی: تو خوب نيستي كه دهي را خوب نميداني
روزي سواري از كنار دهي ميگذشت كه مردي با شتاب از ده بيرون آمد و خود را به او رساند و لگام اسبش را گرفت و از او خواهش كرد كه چخماق و سنگش را براي روشن كردن چپقش به او بدهد سوار درحالي كه با تعجب سراپاي مرد را نگاه ميكرد از او پرسيد: «به چه علت از اهل ده كه احتمالاً همهشان آتش دارند سنگ و چخماق يا آتش نگرفتهاي و به رهگذر ناشناسي پناه آوردهاي؟»
هرگاه فرزندي عاقل و دانا از پدري جاهل و گمراه به وجود آيد در مقام مقايسه و تمثيل مي گويند:
يخرج الحي من الميت. مقصود اين است كه ابراهيم با وجود آنكه در خانواده كفر و الحاد به دنيا آمد و در آغوش مربي عنود و گمراهي چون آزر پرورش يافت مع ذالك فروغ توحيد و ايمان دل و جانش را روشن ساخت و پس از نزول كتاب آسماني قرآن كريم مصداق كامل و گويايي از آيه يخرج الحي من الميت گرديد و از آن به عنوان استشهاد و تمثيل استفاده مي كنند.
عبارت بالا مستخرج از كتاب آسماني قرآن مجيد است كه در سوره الفتح آيه 11 مي فرمايد: آنان كه با تو بيعت كردند جز اين نيست كه با خدا بيعت كردند و دست خدا بالاي دستهاست.
ميرزا مهدي خان منشي استرابادي پس از آنكه مرقد مطهر سرور متقيان را در نجف اشرف به فرمان نادرشاه افشار تعمير و تزيين كرد و گنبد زرين آن را به پايان رسانيد تصميم گرفت آيه يا عبارت مناسبي انتخاب كند و دستور بدهد بر روي آن به نگارند.