ضرب المثل منظوم بالا هنگامي به كار مي رود كه از باب تواضع و ادب بخواهند از شخصيتي تجليل كنند و مقام و مرتبتش را برتر و بالاتر از مقام خويش جلوه دهند.
في المثل از شما سوال شود كه فلاني را چگونه مي بينيد و شخصيت علمي يا ادبي او در چه پايه و مرتبه اي قرار دارد؟ اگر شخص مورد بحث حقاً اهل دانش و فضيلت باشد و مزيت و برتري او محل تامل و ترديد نباشد پيداست پاسخ شما جز اين نخواهد بود كه:
هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم
ناتوراليسم از نظر ادبي بيشتر به تقليد دقيق و موبه موي طبيعت اطلاق مي شود، اين نوع ناتوراليسم دنباله رئاليسم شمرده مي شود و در مفهوم فلسفي به آن رشته از روش هاي فلسفي گفته مي شود كه معتقد به قدرت محض طبيعت است و نيروي برتر از طبيعت نمي بيند.
اما به عنوان مكتب ادبي ناتوراليسم به مكتبي اطلاق مي شود كه اميل زولا و طرفدارانش پايه و اساس آن را گذاشتند. در اين نوع ادبيات و هنر كوشيده اند روش تجربي و جبر علمي را در ادبيات رواج دهند و به ادبيات و هنر جنبه علمي بدهند. اين مكتب نزديك به ده سال حاكم بر ادبيات اروپا بود (1880-1890) اما به زودي از صورت يك مكتب مستقل ادبي بيرون شد. در هر حال نمي توان منكر نفوذ آن در ادبيات فعلي آمريكا و اروپا شد، چه عده اي از نويسندگان آمريكايي و اروپايي از آثار پيشوايان اين مكتب ملهم شده اند.
ریشه ضرب المثل ایرانی: سرش پلو و زيرش سنگ قربانت شوم يگانه پسر
پيرزني كه پيش پسر و عروسش بسر ميبرد زندگاني را به سختي ميگذراند، زيرا عروسش غذاي كافي به او نميداد، هميشه در وقت بردن غذا براي پيرزن سنگي را توي دوري مينهاد و مقداري پول رويش ميريخت و آن را طوري ميبرد كه شوهرش ميديد و در دل از اينكه زنش آنچنان صادقانه به مادرش خدمت ميكرد خوشحال ميشد، بيچاره پيرزن هم از ترس جرأت نميكرد موضوع را به پسرش بگويد لابد با همان غذاي ناچيز ميساخت، روزبه روز در اثر گرسنگي لاغرتر ميشد يك روز كه جمعه بود با خود گفت: «امروز جمعه است. به خانه دامادم بروم هم از دخترم ديدن كنم و هم يك شكم سير غذاي مناسبي بخورم».
هركس دنبال كار و معاملهاي برود و سودي نبرد ميگويند فلاني حلاج گرگ بوده!
در دهي حلاجي بود كه با كمان حلاجيش پنبه ميزد و معاش ميكرد تا اينكه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده ديگري كه در يك فرسخي ده خودشان بود ميرفت و پنبه ميزد و عصر به ده خودشان برميگشت. يك روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم براي نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفههاي راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند.
يك حكيمي بود كه پسرش از آب و گل درآمده بود و درسي خوانده بود و جناب حكيمباشي براي اينكه فوت و فن طبابت را به او ياد بدهد او را همراه خودش به عيادت مريضهايش ميبرد. يك روز كه جناب حكيمباشي بالاي سر يكي از بيمارها رفت پسرش ديد حال مريض از طبابت بابا بدتر شده و تب او بالا رفته و بستگان مريض هم خيلي پريشان هستند اما بابا خودش را از تنگ و تا ننداخته و مشغول و رفتن به مريض است.
البته پسر حكيم كه جوان بود و بيتجربه حساب دستش نبود و نميفهميد قضيه از چه قرار است و باباش چه خواهد كرد؟ اما حكيمباشي كاركشته كه بارها توي اين تنگناها گير كرده بود تكليف خودشو خوب ميدونست با طول و تفصيل و آب و تاب مريض را معاينه كرد و موقع معاينه كردن هم لفتش داد و بعد از معاينه اخمهاشو تو هم كرد و با اوقات تلخي و تغير گفت: «مگه من نگفتم مواظبش باشيد و نگذاريد ناپرهيزي كنه؟»
در زمان سابق سه نفر، حاجي و مشهدي و كربلايي همسفر شدند. روز گذرشان از كنار شهري افتاد چون خسته بودند بيرون شهر كنار باغي زير سايه درخت سيبي اتراق كردند. شاخه سيب از ديوار باغ بيرون بود آنها چشمشان كه به درخت سيب افتاد هوس خوردن سيب كردند. حاجي و كربلايي به مشهدي گفتند: «چند تا سيب بچين تا بخوريم». مشهدي شاخه درخت را گرفت و تكان داد. باغبان از داخل باغ صدا زد: «هاي مشتي، نكن» ربع ساعتي گذشت حاجي و مشهدي به كربلايي گفتند: «كربلايي! خبري از باغبان نيست، نوبت شماست بلند شو و سيب بچين» كربلايي هم چند بار درخت را تكان داد. باغبان دوباره از داخل باغ صدا زد: «آي كربلايي نكن، بسه» پس از يكي دو ساعت ديگر كه آن سه نفر ميخواستند حركت كنند مشهدي و كربلايي گفتند: «حاجي! ميخواهيم حركت كنيم براي بين راه مقداري سيب بچين، اين بار نوبت شماست».
ميگويند: حاكم بروجرد، يك روز به عنوان خلعت پوستيني به يكي از رؤساي يكي از قبايل داد. فرداي آن روز موقعي كه حاكم با جماعتي از اعيان شهر توي دارالحكومه جلوس كرده بود آن شخص درحالي كه پوستين را وارونه پوشيده بود به خدمت حاكم آمد.
ریشه ضرب المثل ایرانی: كلاغ سر سياه بندي بپاشه ـ بزرگو نرفته كوچيكو به جاشه
پسري بدون اجازه پدر و مادرش از دهي ديگر زني گرفته بود و به خانه پدر و مادرش آورده بود. چند روزي كه گذشت مادرزن به ديدني دخترش آمد و چند روزي ماند. هنوز نرفته بود كه پدرزن آمد چند روز هم او در منزل دامادش ماند. هنوز او نرفته بود خواهرزن آمد، به همين قرار برادرزن، عمه زن، دايي زن و قوم و قبيله عروس براي ديدنش به خانه داماد ميآمدند.