در روزگاران قدیم مردی بود که هرگز دروغ نمی گفت و ندیم حضرت سلیمان بود و یک عمر به راستی و درستی در دستگاه حضرت سلیمان کار کرده بود و پیر شده بود و خاطرش خیلی عزیز بود .
یک روز حضرت سلیمان به او گفت :« برای قدرشناسی از خوبیهای تو می خواهم یک خوبی در حق تو بکنم ولی باید چیزی از من بخواهی تا فردا فکر کن و یک خواهش از من بکن تا تو را به یکی از آرزوهایت برسانم ؟»
پیرمرد پرسید : چگونه خواهشی باشد ؟
سلیمان گفت : برای کسی دیگر ضرری نداشته باشد هرچه می خواهد باشد .
این پیرمرد از مال دنیا بی نیاز بود و همه چیز داشت . زندگی راحت و خانه و خانواده و باغ و مزرعه . در مزرعه اش حیوانات بسیاری جمع کرده بود از گاو وگوسفند و پرندگان و خودش هم پرورش حیوانات و کارهای زراعی را دوست می داشت . هروقت بی کار بود به مزرعه می رفت و به کار دهقانی می پرداخت و از تماشای حیوانات و صداهای عجیب و غریب آنها خوشش می آمد . یک روز هم پیش خود فکر کرده بود که ای کاش زبان اینها را می فهمیدم و می دانستم که وقتی صدا می کنند چه می گویند و از زندگی چه می فهمند و درباره دیگران چه فکر میکنند .
یک روزاین هوس را کرده بود و وقتی حضرت سلیمان به او گفت خواهشی از من بکن به یاد هوسش افتاد . شب قدری فکر کرد و دید از هیچ چیز دیگر اینقدر خوشحال نمی شود که زبان حیوانات را بداند .
فردا صبح وقتی حضرت سلیمان از او جواب خواست گفت :
-« اگر می خواهید در حق من عنایتی و لطفی بفرمایید آرزوی من این است که زبان حیوانات را بدانم . دیگر هیچ چیز نمی خواهم و از مرحمت شما همه چیز دارم .»
حضرت سلیمان گفت :« آرزوی عجیبی داری ، آیا خیال می کنی این کار برایت فایده ای دارد ؟»
پیرمرد گفت :« من در فکر فایده اش نیستم ، دلم این طور می خواهد ، برای کسی هم ضرری ندارد ، می خواهم ببینم این حیوانات شب و روز چه می گویند که اینقدر صدا می کنند .»
حضرت سلیمان گفت :« من هم از خدا این حاجت را خواسته بودم و خدا به من آموخت ولی زبان حیوانات از اسرار است و جز دوستان خاص خدا کسی بلد نیست . آیاممکن نیست از این هوس بگذری و یک خواهش دیگر بکنی ؟»
پیرمرد گفت :« نه هیچ چیز دیگر نمی خواهم ، من که توقعی از شما نداشتم خودتان فرمودید . حالا هم اختیار با شماست من همین یک آرزو را دارم .»
سلیمان گفت :« بسیار خوب ، قولی است که داده ایم ولی این موضوع خیلی مهم است و من باید با جبرئیل مشورت کنم و نتیجه را فردا خبر می دهم .»
حضرت سلیمان آرزوی پیرمرد راستگو را به جبرئیل گفت و جبرئیل رفت و برگشت و گفت :« باید این راز مخفی بماند ولی خداوند ، یگانه دعای آدمهای خوب را مستجاب می کند و تا وقتی که کسی دیگر از آن آزرده نشود می تواند از دانستن زبان حیوانات استفاده کند . »
حضرت سلیمان خوشحال شد و فکرکرد با این ترتیب جلو ضررش گرفته شد و اگر مایه آزار کسی بشود موضوع تمام می شود ولی خداوند در پنهان داشتن این رازشرطی قرار نداده و این مرد هم هرگز دروغ نمی گوید و اگر یک روز چیزی از حیوانات بفهمد و کسی از او بپرسد راز فاش می شود ، پس بهتراست او را بترسانم که هرگز این راز را فاش نکند .
حضرت سلیمان پیرمرد را حاضر کرد و گفت :« دعای تو مستجاب شد اما دو تا شرط دارد : اول اینکه از این بابت هیچ اذیتی و آزاری به کسی نرسد و اگر برسد دعا باطل می شود .»
پیرمرد گفت : قبول دارم .
سلیمان گفت :« شرط دیگرش این است که جز خودت هیچ کس نباید این موضوع را بفهمد و اگر کسی بفهمد ... ، بله ، اگر کسی بفهمد همان روز برای جانت خطر دارد ، حالا خودت می دانی .»
پیرمرد گفت : این را هم قبول دارم .
حضرت سلیمان گفت :« بسیار خوب ، برو و هر صدایی را که بشنوی می دانی . در بارگاه هم دیگر کاری نداری و می توانی به کار دهقانی خودت سرگرم باشی ، برو و راحت باش .»
مرد راستگوآمد به مزرعه اش و به صدای حیوانات گوش داد و دید راستی راستی همه را می فهمد : این یکی به آن یکی نصیحت می کند ، آن یکی با این یکی دعوا می کند ، خروس اذان می گوید ، کبوتر نماز می خواند ، گاوها و خرها و گوسفندها هر یکی با دیگران حرف می زنند و درباره همه چیز اظهار عقیده می کنند و او همه را می شنود و می فهمد .
پیرمرد خیلی خوشحال شد و از این که دعایش مستجاب شده بود شکر خدا را بجا آورد و بعد از آن خود را خیلی خوشبخت می دید . صبح تا شب در ایوان می نشست و ازهرحیوانی یکی دو تا نزدیک ایوان نگاه می داشت و از فهمیدن زبان آنها کیفی و حالی و لذتی داشت که نگو و نپرس .
این بود و یک روزظهر مرد دهقان نشسته بود و کتاب حکمت سلیمان را می خواند و یک گاو و یک خر هم پای ایوان لمیده بودند و داشتند با هم حرف می زدند .
این گاو وخرهرروزبا هم کار می کردند . شاگردهای مزرعه آنها را به صحرا می بردند و می آوردند و آنها با هم بار می بردند و به نوبت زمین خیش می کردند و آسیاب را می گرداندند و چرخ روغن گیری را می چرخاندند وموقع خرمن کوبی هم هر دو را به چرخ خرمن کوبی می بستند .
ولی آن روز در صحرا با هم دعوا کرده بودند و با هم بد شده بودند و وقتی ظهر آمده بودند گفتگو داشتند .
خربه گاو گفت :« حالا که این طور شد بلایی بر سرت بیاورم که خودت حظ کنی .»
گاو گفت :« هیچ کاری هم نمی توانی بکنی ، مثلاً چکار میتوانی بکنی ؟»
خرگفت :« از این ساعت دیگر از جای خودم تکان نمی خورم و هیچ کمکی نمی کنم ، بگذار ببرند اینقدر تنهایی ازت بکشند که دنده هایت نرم شود .»
گاو گفت :« خیال کردی! اینقدر چوب برسرت بزنند که چهارتا دست و پا هم قرض کنی و دنبال کار بدوی .»
خرگفت :« حالا می بینی ، کتک می خورم و تکان نمی خورم ، آخر خسته می شوند و ولم می کنند .»
گاو گفت :« بسیار خوب . این من و این هم تو ، هستیم و می بینیم .» خرگفت :« می بینیم ، حالا تماشا کن .»
در این وقت کارگران مزرعه آمدند که گاو و خر را به کار ببرند .گاو برای رفتن آماده شد ولی خر افتاده بود و بر نمی خاست . شاگردها آمدند و هرچه کوشش کردند خرازجایش تکان نخورد . درخاک می غلطید و کتک می خورد وعرعرمی کرد و بلند نمی شد . هی می گفت : نمی آیم ... نمی آیم ...
وقتی خواستند گاو را بیرون ببرند خر به اوگفت :« حالا برو اینقدر کار کن تا جانت به لبت برسد .»
گاو گفت :« حالا صبر کن ، می بینی که چطور تو را هم می آورند .»
خرگفت :« اگر تکه تکه ام بکنند از جایم جم نمی خورم » و هرقدر هم او را زدند از جایش جم نخورد .
دهقان کتک خوردن خر را دید و دلش سوخت . به شاگردش گفت :« ولش کن ، شاید حالش خوب نیست بگذار بخوابد .»
خررا آسوده گذاشتند و رفتند و غروب گاو را خسته و کوفته آوردند . مرد راستگو در ایوان نشسته بود و کتاب می خواند . زنش هم جلو آینه خود ش را تماشا می کرد . وقتی گاو وارد شد به خرگفت :« امروز بدجنسی کردی ولی از مکافات عمل بترس ، فردا به تو می فهمانم .»
خرگفت :« عجالتاً امروز دق دلم را از تو گرفتم ، تا فردا هم خدا بزرگ است ، امروز ظهر صاحب ماهم از من طرفداری کرد ، او هم تنبل پسند است !»
مرد دهقان از شنیدن این حرف خنده اش گرفت و به صدای بلند خندید . زنش در آینه دید که شوهرش او را نگاه می کند و می خندد . از مرد پرسید :« به من می خندیدی ؟» مرد گفت :« نه » زن گفت :« پس به چه می خندی ، اینجا که چیز خنده داری نبود .» مرد جوابی نداد .
مرد گفت :« بابا ، خنده من مال جای دیگربود .» زن گفت :« مال کجا بود ؟» مرد گفت :« هیچی ، بیخود خنده ام گرفته بود .» زن گفت :« نه، تو هیچوقت بیخود نمی خندی ، حتماً یک عیبی در من هست که مرا مسخره کردی .» مردگفت :« نه والله ، این خنده اصلاً به تو ربطی نداشت ، من در فکر تو نبودم ، داشتم یک فکری می کردم خنده ام گرفت .» زن گفت :« داشتی چه فکر می کردی ؟»
مرد گفت :« عجب گرفتار شدم ، بابا یک خنده که اینقدر کشمکش ندارد .»
زن گفت :« اگر راستش را بگویی کشمکش ندارد ولی وقتی راستش را نمی گویی دارد . مگر من چه عیبی دارم که به من می خندی و نمی گویی که خودم را اصلاح کنم .» مردگفت :« لا اله الا الله ، عجب گیر افتادیم بابا ، به خدا ، به پیغمبر ، به جان همان سلیمان پیغمبر که خنده من مربوط به تو نبود .» زن گفت :« پس مربوط به چه بود که من نباید بفهمم ، خدایا چقدر من در این خانه بدبختم که نباید بفهمم خنده شوهرم مربوط به چه بود !»
زن شروع کرد به گریه کردن و قسم خورد که :« اگر راستش را نگویی دیگر در این خانه نمی مانم . قهر می کنم و می روم به خانه پدرم ، مگر من غریبه هستم که نباید علت خنده تو را بدانم ، من همیشه سعی کرده ام که همه کارهایم خوب باشد و هرگز دروغ نگفته ام و هرگز بی اجازه دست به سیاهی و سفیدی نزده ام . حالا پس از چندین و چند سال تازه مرا مسخره می کنی و می خندی و علتش را هم نمی گویی ؟ دیگر طاقتم تمام شد ، دیگر حوصله ام سررفت ، به خدا اگر راستش را نگویی می روم پیش برادرم شکایت می کنم ، می روم به خویشانم هرچه نباید بگویم می گویم ، ما مسخره کسی نیستیم ، تا حالا هیچ کس خانواده ما را مسخره نکرده ، ما از خانواده سلیمان پیغمبریم . هیچ کس حق ندارد به ما بخندد .
مرد گفت :« من دیگر به عقلم نمی رسد که چه بگویم . می دانم که خنده من مربوط به تو نبود و از تو هیچ گله ای ندارم و هیچ عیبی هم نداری و علت خنده ام را هم نمی توانم بگویم ، ضرر دارد و خطر دارد .»
زن گفت :« به به ، ضرر دارد و خطر دارد ! پس رفتن من ضرر ندارد و خطر ندارد ؟ حالا که این طور شد من هم رفتم .»
زن برخاست که قهرکند ، مرد گفت :« اختیار با شماست .» زن بیشتر به شک افتاد و با خود گفت حتماً به من می خندد ، می خواهد مرا تحقیر کند وگرنه نمی گذاشت بروم . اوقاتش تلخ شد و گفت :« نه ، اینطور نمی شود . حتماً باید بگویی که من چه عیبی دارم و اگر نگویی می روم پیش حضرت سلیمان ومیگویم که مرا مسخره می کنی و هرچه باید بگویم می گویم .»
و این زن از خانواده ای شریف بود وبا حضرت سلیمان هم خویشی داشت . مرد دید عجیب مصیبتی درست شده . از طرفی نمی تواند علت خنده اش را بگوید و باید این راز را مخفی نگهدارد و از طرف دیگر زنش ، زندگی اش ، آسایش و آرامش خانواده اش بهم می خورد . زن هم حق دارد ولی خودش هم جانش در خطر است ، اگر راز را بگوید عمرش به آخر می رسد و اگر نگوید و زن شکایت پیش حضرت سلیمان ببرد آبرویش می رود و تازه حضرت سلیمان هم نمی خواهد این راز فاش شود و زن هم دست بردار نیست . از طرفی هم او هرگز در عمرش دروغ نگفته و دلش می خواهد یک دروغ بسازد و دست از نام نیک خودش بردارد و پیش وجدان خودش شرمنده باشد .
درکار خودش درمانده بود و با خود گفت :« پیر شدم و عمرم به آخر رسید بگذاردراین آخرعمری هم راست بگویم واگرهم جانم در خطر باشد عیبی ندارد ، من که دیگر آرزویی ندارم ، هرچه می شود بشود .»
این بود که به زن گفت :« بسیار خوب ، من حاضرم راستش را بگویم ولی بدان که خنده من مربوط به تو نبود و فاش کردن رازآن هم برای جان من خطر دارد . حالا اگرراضی هستی بگویم .»
زن گفت :« این خوشمزه گی ها را بینداز دور، هیچوقت راست گفتن برای جان کسی خطر ندارد . تا حالا کدام پیغمبری گفته است کسی دروغ بگوید و راست نگوید ، تو می خواهی مرا بترسانی ، تازه اگر دروغ هم بگویی من می فهمم ، من از خانواده سلیمانم و راست و دروغ را می شناسم . همان طور که می دانم تا حالا هیچ وقت دروغ نگفته ای .»
مردگفت :« بسیار خوب ، حالا هم دروغ نخواهم گفت و جانم را برسر راستگویی خواهم گذاشت .»
زن گفت :« جانت هیچ عیبی نمی کند ، من می دانم که هیچ کس از راستگویی ضرر نمی کند .»
مرد گفت :« خیلی خوب ، ولی خواهشی می کنم حالا که این طور است سه روز به من مهلت بدهی تا بگویم که خنده ام مال چه بود .»
زن گفت :« حالا شد . سه روز مهلت می دهم ، ولی بعد از آن دیگر هیچ چیز را جز حرف راست قبول نمی کنم .»
مرد گفت :« باشد » وازاین وضع پریشان شد . با خودش گفت :« عجب کاری کردم و عجب آرزویی از خدا خواستم . مرد حسابی ، نانت نبود ، آبت نبود ، زبان حیوانات یاد گرفتنت چه بود .» مرد خیلی غمگین شد و در ظرف آن سه روز کارهای زندگیش را مرتب کرد و به هرکس سفارشهایش را کرد و وصیت نامه اش را هم نوشت و با خود گفت :« هیچ کس همیشه در این دنیا نمی ماند ، منهم دیگر خیلی پیر شده ام و عیبی ندارد ، بگذار تا دم آخر راستگو باشم .»
دوروز مهلت گذشت و روز سوم مرد دهقان غمناک شد و ناراحت در ایوان نشسته بود و گوشش می داد . خروگاو و کبوتر و خرگوش و گوسفند و حیوانات دیگر هم پای ایوان بودند و همه از این پیشامد غمگین بودند .
دراین وقت چندتا مرغ از باغچه آمدند پای ایوان و در دنبال آنها خروس هم خوشحال و شادمان سرسیرد و وقتی پای ایوان رسید بال هایش را بهم زد و گردنش را دراز کرد و با یک قوقولی قوی دراز و کشیده آوازی خواند و بعد به مرغها حمله کرد و جیغ و دادی به راه انداخت .
حیواناتی که حاضر بودند خروس را سرزنش کردند و گفتند :« مگر نمی بینی که صاحب ما با این حرفهایی که پیش آمده اوقاتش تلخ است و در فکر رفتن است . آن وقت حالا توهم آمده ای اینجا بازی می کنی ؟ انصاف هم خوب چیزی است ، بیچاره مرد دهقان را نگاه کن که چطور در کار خودش درمانده است .»
مرد دهقان وقتی این را شنید دلش به حال خودش سوخت و به گریه افتاد و فکر کرد که چقدر من بدبختم که حیوانات هم برایم غصه می خورند . زنش حاضر بود و پرسید :« چرا گریه می کنی ؟»
دهقان گفت :« این گریه هم مربوط به همان خنده است . حالا برخیز دنبال کارت ، امروز عصر روز وعده ماست وهمه چیز را می فهمی .»
خروس یکبار دیگر آوازش را خواند وپرو بالش را بهم زد و شروع کرد با مرغها کشتی گرفتن .
خروگاو، خروس را ملامت کردند و گفتند :« عجب خروس بدی هستی ، بیچاره صاحب ما دارد گریه می کند وتوادا اصول در می آوری ؟»
خروس جواب داد :« صاحب ما تقصیر از خودش است ، خودش ضعیف است ، خودش بی عرضه است که می نشیند و از دست زنش گریه می کند ، هیچ هم بیچاره نیست فقط بدبخت است . خوب بود از روز اول درست جواب بدهد . زن هم نمی توانست از او شکایت کند که چرا در خانه خودش خنده کرده است و من که خروسم و با چند مرغ سر می کنم بهتر از این زندگی را بلدم آن وقت این مرد نمی تواند یک زن را نگاه دارد . اگر من بودم از همان روز خنده ترکه درخت را دستم می گرفتم و به او می گفتم که به هیچ کس مربوط نیست دلم می خواهد بخندم . بعد هم می گفتم خوشحالم که همسری به این خوبی دارم . یکی به نعل می زدم یکی به میخ می زدم و تمام می شد و دروغ هم نگفته بودم . اگر این مرد از روزاول بی عرضگی نکرده بود حالا مجبور نبود گریه کند . مردی که حرف زدنش را بلد نیست و از زنش می ترسد همان بهتر که غصه بخورد . اما من که مرغها را با کتک نگهداری می کنم چرا باید غمگین باشم ؟»
مرد دهقان حرفهای خروس را شنید و با خود گفت :« حق با خروس است ، من نباید از یک خروس کمتر باشم . چرا باید بترسم و چرا باید خود را به خطر بیندازم . این ترکه درخت است و یک حرف تلخ و یک حرف شیرین و کار درست می شود .»
با این فکر خوشحال شد و دستور داد بسیاری کنجد و ارزن پیش خروس و مرغها ریختند و آرام در جای خود نشست .
نزدیک غروب زنش آمد و گفت :« حالا مهلت سه روزه تمام شد ، حالا بگو که چرا خندیدی و چرا گریه کردی ؟»
مرد دهقان ازجای خود برخاست و گفت :« بله ، مهلت تمام شد ، ولی زندگی تمام نشد . من آن روز خندیدم چون که خنده ام گرفته بود امروز هم گریه کردم چون که گریه ام گرفته بود و به هیچ کس هم مربوط نیست . هرکاری هم می خواهی بکن .»
زن گفت :« کار دیگری ندارم ولی حرفی دارم به حضرت سلیمان بزنم .»
مرد با ترکه ای که در دست داشت به بازوی زن زد و گفت :« پس حالا که شکایت می کنی از این ترکه شکایت کن ، شکایت از خنده خیلی کم است ؟»
زن این کار تعجب کرد و گفت :« این چه رفتاری بود ؟ تو تا حالا این طور نبودی ؟»
مرد گفت :« می خواستم بهانه ای داشته باشی وگرنه یک خنده اینقدر کشمکش نداشت . خنده مال خوشحالی است آن روز هم از دیدن روی تو خوشحال بودم . امروز هم از سختگیری تو ناراحت بودم ، درباره گریه و خنده هم هیچ حرف دیگری نمی زنم ، اگر تو هم بخندی یا گریه کنی ایراد نمی گیرم . آدم که نباید ازهرچیز کوچکی برای خودش غم وغصه بتراشد.»
زن جواب داد :« راست می گویی ، من شکایت کردم شکایتی هم ندارم حالا که این طور است چه بهتر که همیشه خوشحال باشم و بخندم .»
هردو خندیدند . بچه ها هم که تازه سر رسیده بودند خندیدند . ولی بعد هرچه مرد دهقان گوش داد دیگر زبان حیوانات را نفهمید . تعجب کرد و رفت از حضرت سلیمان علت آن را پرسید .
حضرت سلیمان داستان را شنید و گفت :« درست است ، ولی ما دو تا شرط داشتیم ، یادت هست ؟»
مرد راستگو گفت :« یادم است ، اول اینکه راز را فاش نکنم ومن فاش نکردم .»
سلیمان گفت :« فاش نکردی و جانت را نجات دادی ، خوب ، بعد ؟»
مرد راستگو گفت :« شرط دیگر هم این بود که کسی از این موضوع آزرده نشود .»
سلیمان گفت :« … و با آن ترکه که به بازوی زنت زدی یک نفر را آزرده شد و دعا باطل شد .»
مرد گفت :« ای وای ، عجب ، من این کار را از زبان خروس یاد گرفتم .»
حضرت سلیمان گفت :« اما زندگی آدمها با زندگی خروس فرق دارد !»