دانلود کتاب قصه های هزار و یک شب ـ جلد اول نویسنده: حمید عاملی
فارسی| 1.14 مگ | لینک مستقیم | PDF
هزار و یکشب مجموعهای از داستانهای افسانهای قدیمی عربی، ایرانی و هندی است که به زبانهای متعددی منتشر شدهاست. اکثر ماجراهای آن در بغداد و ایران میگذرد و داستانهای آن را از ریشهٔ ایرانی دانستهاند که تحت تاثیر آثار هندی و عربی بودهاست. اینکه داستانهای هزار و یک شب مشخص و روشن باشند و تعداد آنها دقیقا هزار و یک باشد چندان واقعی به نظر نمیرسد. اما داستانهای زیادی زیر نام هزار و یک شب نوشته شدهاست.
يك پيرمرد خاركشي بود كه يك پسر داشت از بسكه دوستش ميداشت نمي گذاشت از خانه بيرون برود حتي نميگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببيند تا اينكه پدر خيلي پير شد جوري كه نمي توانست از خانه بيرون برود خار بكند و امرار معاش كنند و پسرش به سن بيست و پنج رسيده بود يك روز پيرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من ديگر پير شده ام و نمي توانم خار بكنم كه امرار معاش كنيم حالا نوبت تست كه كار كني تا بتوانيم امرار معاش كنيم» پسرك گفت:«چشم» طناب و تبري برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بيابان كه خار بكند چون تا اين سن و سال دست به كاري نزده بود نتوانست كار كند و خار بكند خسته شد.
از دور ديد توي صحرا يك قصري هست رفت تا به آن رسيد و در سايۀ قصر خوابيد از خستگي زياد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر ديد يك جوان خيلي زيبا در سايۀ قصر خوابيده است از بس كه پسر خوشگل بود دختر پادشاه يك دل نه صد دل عاشق پسرك شد و نميدانست كه اين پسر خاركن است.
قصه هاي ايراني و تحقيقات غربيان ميدانيم كه در قرون گذشته اهل فضل و ادب به دانش توده و از جمله قصه هاي عاميانه عنايت و اعتنائي نمي كرده اند و ورود در اين مباحث را دون شان خود ميدانسته اند آنچه هم تاليف و تدوين شده اتفاقي و استثنائي است مثلا سخن شناسي صاحبدل به حكم ذوق شخصي مجموعه اي تدوين كرده يا كاتب تنگدست و بيكاري به فرمان صاحب قدرتي به كتابت و استنساخ داستان و قصه اي پرداخته است.
در سده هاي اخير وضع، حتي بدتر از اين بوده و تقريبا هيچ كاري انجام نگرفته است شايد به خاطر حوادث و سوانح اندوهباري كه براين سرزمين و مردم آن گذشته است ارباب ذوق وحال همان آسايش نسبي قديم را نيز نداشته اند تا دست و دلشان پي اين نوع كارها برود. آنچه شده در همين پنجاه سال اخير شده است.
قصه درادب رسمي مقام قصه باز هم برتر از اينها است. از دورترين دورانها قصه در حفظ ميراثهاي فكري اقوام تاثير فراوان داشته است ، در فرهنگ خود ما افسانه هاي پهلواني اوستا شاهد زنده اي بر اين مدعا است. به همين قياس در هر دوره اي، بزرگان قوم نيز براي اينكه افكار بلند خود را به فهم عامه نزديك سازند از اين قالب مستعد و مناسب كمك مي گرفته اند.
درياي مواج وانديشه متلاطم و ذهن خلاق و سرشار نوابغي مانند مولاناجلاالدين محمد با آنهمه رمز و راز حيرت زا در هيچ ظرفي به خوبي تمثيل و قصه جا نمي گيرد. اگر بتوان « بحر را در كوزه اي » ريخت و گنجايش آنهم بيشتر از « قسمت يك روزه » باشد آن كوزه، نامي جز قصه ندارد. تنها زباني كه هر كس در هر سن و سال و زمان و در هر نقطه جهان با آن متكلم و آشنا است زبان قصه است.
درميان مواد گوناگون ادب عوام قصه كهنتر از همه آنها است و دوام و بقائي خارق العاده، مرموز و حيرت انگيز دارد. قصه و افسانه يكي از نخستين زاده هاي طبع و ذوق بشر و قديمي ترين سند زندگي و تفكر و دگرگوني هاي حيات آدميزاد است و شروع تشكل و آغاز پيدائي آن تاريخي معين و قطعي ندارد ، تنها ميتوان حدس زد كه عمر آن با عمر آدمي بر روي اين كره خاكي و محنت زده برابر است و آدميزاد از روزگاري كه خود را شناخته ، قصه ساخته ، قصه گفته و قصه شنيده است و با آنكه آنرا ثبت و ضبط نكرده ، خود از فراز و نشيب قرون و اعصار گذشته و سينه به سينه و دهان به دهان نقل شده تا به امروز رسيده است.
آدمي قصه را دوست دارد. با قصه زيسته و مي زيد و خواهد زيست . قصه مانندخواب ديدن است، با زندگي پيوستگي و شباهت دارد اما خود زندگي نيست، تلخي ها و ناملايمات آنرا هم ندارد . قصه را جاذبه ايست كه در همه دوره هاي عمر، از كودكي تا پيري آدمي را به سوي خود ميكشد. چه هنگامي كه كودك از مادر خود قصه ميشنود و به جهان روياها مي رود چه زماني كه شهرزاد شيرين سخن لب به داستان مي گشايد و ستمگري مصمم به آزار رام و منصرف ميشود، عامل اصلي و مؤثر، جاذبه جادوئي قصه است.
آنچه امروز بازمی گویم، داستانِ گُل ِ ا?وان است؛ افسانه ای گُرجی که ریشه در داستانهایِ کهن ِ پارسی دارد: دیدار ِ زال و رودابه ؛ داستانی که به همّتِ حکیم "فردوسی" از گزندِ زمانه محفوظ ماند، تا امروز نیز بتوانیم با آن همراه شویم.
"زال" شبانه به دیدارِ معشوق، به پایِ کوشکِ "رودابه" می آید. دختر گیسوی ِ بلندِ خود از بُرج می آویزد تا یار بدان فراز آید. "زال" امّا بر گیسویِ "رودابه" بوسه میزند و پروا می کند که از آن موی بگیرد و آویزان شود مگر بر دختر گزندی آید. و از نو کمندی بر باره می افکَنَد ...
نگاره ای از شاهنامه -دیدار زال و رودابه / مأخذ: شاهنامه ی الکترونیکی ِ "نور"
یک شب خروسی خواست برود خانه قاضی گردو بدزدد ، در بین راه به یک گرگی رسید . گرگ پرسید :« رفیق کجامی روی ؟» گفت :« می روم منزل قاضی گردو بدزدم .» گفت :« من هم بیایم ؟» گفت :« بیا.» با هم حرکت کردند رسیدند به یک سگ . سگ پرسید :« کجا؟» گفتند :« می رویم خانه قاضی گردو بدزدیم .» سگ گفت :« من هم بیایم ؟» گفتند :« توهم بیا.» باز رسیدند به یک کلاغ پرسید :« بچه ها کجا؟» گفتند :« می رویم خانه قاضی گردو دزدی » گفت :« من هم بیایم؟» گفتند توهم بیا.» باز رسیدند به یک مار.
مار پرسید :« دوستان کجا؟» جواب شنید :« می رویم خانه قاضی گردو بدزدیم .» گفت :« من هم بیایم؟» گفتند :« توهم بیا.» باز داشتند می رفتند رسیدند به یک عقرب . عقرب پرسید :«کجا؟» گفتند :« می رویم گردو بدزدیم.» گفت :« من هم بیایم؟» گفتند :« بیا.» خلاصه همه دسته جمعی به در خانه قاضی رسیدند .
یکی بود یکی نبودغیر از خدا هیچکس نبود . در زمانهای قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه ای گیرش نمی آمد پادشاه همینطور غصه دار بود تا اینکه یک روز آینه را برداشت و نگاهی در آن کرد یکمرتبه ماتش برد ، دید ای وای موی سرش سفید شده و صورتش چین و چروکی شده آهی کشید و رو بوزیر کرد و گفت :« ای وزیر بی نظیر، عمر من دارد تمام می شود و اولاد پسری ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمی دانم چکار کنم . چه فکری بکنم ؟» وزیر گفت :« ای قبله عالم ، من دختری در پرده عصمت دارم اگر مایل باشید تا او را بعقد شما در بیاورم شما هم نذرونیازبکنید و به فقیران زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی بشما بدهد .» پادشاه بگفته وزیر عمل کرد و دختر وزیر را عقد کرد . پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارک و تعالی پسری به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهیم گذاشتند . پس از شش سال شاهزاده ابراهیم را به مکتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تیر اندازی دادند تا اسب سواری و تیراندازی را یاد بگیرد .
از قضای روزگاریک روز شاهزاده ابراهیم بپدرش گفت :« پدرجان من میخواهم بشکار بروم .» پادشاه پس از اصرار زیاد پسرش به او اجازه داد تا به شکار برود . نگو، شاهزاده ابراهیم بشکار رفت و همینطور که در کوه وکتلها می گشت ناگهان گذارش به در غاری افتاد دید یک پیرمرد در غار نشسته و یک عکس قشنگی بدست گرفته و دارد گریه میکند . شاهزاده ابراهیم جلو رفت و پرسید :«ای پیرمرد این عکس مال کیه ؟ چرا گریه می کنی ؟» پیرمرد همینطور که گریه می کرد گفت :« ای جوان دست از دلم بردار.» ولی شاهزاده ابراهیم گفت :« ترا به هر کی که می پرستی قسمت می دهم که راستش را به من بگو.» وقتی که شاهزاده ابراهیم قسمش داد پیرمرد گفت :« ای جوان حالا که مرا قسم دادی خونت بگردن خودت . من این قصه را برایت می گویم . این عکسی را که می بینی عکس دخترفتنه خونریز است که همه عاشقش هستند ولی او هیچ کس را بشوهری قبول نمی کند و هر کس هم که به خواستگاریش برود او را میکشد » نگو که او دختر پادشاه چین است .