نخستين شاهان در آغاز مردم از فرهنگ و تمدن بهره اي نداشتند و پراكنده مي زيستند. نخستين كسي كه بر مردم سرور شد و آئين پادشاهي آورد، كيومرث بود. نخستين روز بهار كه آغاز جوان شدن گيتي بود، بر تخت نشست. در آن روزگار زندگي ساده و بي پيرايه بود. مردم جامه را نمي شناختند و خورشهاي گوناگون را نمي دانستند.
كيومرث در كوه خانه داشت و خود و كسانش پوست پلنگ بر تن مي كردند. اما كيومرث فر ايزدي و نيروي بسيار داشت و مردمان و جانوران همه فرمانبردار او بودند و او راهنما و آموزنده مردم بود. مايه شادي و خوشدلي كيومرث فرزندي بود خوبروي و هنرمند و نامجو بنام سيامك. كيومرث به مهر اين فرزند سخت پاي بند بود و بيم جدائيش او را نگران مي كرد. روزگاري گذشت و سيامك باليد و بزرگ شد و شهرياري كيومرث به وي نيرو گرفت.
ستيز اهريمن
همه دوستدار سيامك بودند جز يك تن و آن اهريمن بدانديش بود كه با اين جهان و مردم آن دشمني داشت و با خوبيهاي عالم، ستيزه مي كرد. اما از ترس بدخواهي، خود را آشكار نمي ساخت. از جواني و فروزندگي و شكوه سيامك رشك بر اهريمن چيره شد و در انديشه آزار افتاد. اهريمن بچه اي بدخواه و بي باك چون گرگ داشت. سپاهي براي وي فراهم كرد و او را به نيرنگ بنام هواخواه و دوستدار نزد كيومرث فرستاد. رشك در دل ديوزاده مي جوشيد و جهان از نيكبختي سيامك پيش چشمش سياه بود. زبان به بدگويي گشاد و انديشه خود را با اين و آن درميان گذاشت. اما كيومرث آگاه نبود و نمي دانست چنين بدخواهي در درگاه خود دارد.
سروش كه پيك هرمزد، خداي بزرگ، بود بر كيومرث ظاهر شد و دشمني فرزند اهريمن و قصدي را كه به جان سيامك داشت ، بر سيامك آشكار كرد. چون سيامك از بدانديشي ديو پليد آگاه شد، برآشفت و سپاه را گردآورد و پوست پلنگ را جوشن خود كرد و به نبرد ديوزاده رفت. هنگاميكه دو سپاه در برابر يكديگر ايستادند سيامك كه دلير و آزاده بود، خواستار جنگ تن به تن شد. پس برهنه گرديد و با ديوزاده درآميخت. ديو زاده نيرنگ زد و وارونه چنگ انداخت و به قامت سيامك شكست آورد.
فگند آن تن شاه بچه به خاك
بچنگال كردش جگرگاه چاك
سيامك به دست چنان زشت ديو
تبه گشت و ماند انجمن بي خديو
چون به كيومرث خبر رسيد كه سيامك به دست ديوزاده كشته گرديد، گيتي از غم بر او تيره شد. از تخت فرود آمد و زاري سر داد. از سپاه خروش برآمد و دد و دام و مرغان، همه گردآمدند و زار و گريان به سوي كوه رفتند. يك سال مردم در كوه به سوگواري نشستند، تا آنكه سروش خجسته از كردگار پيام آورد كه « كيومرث، بيش از اين مخروش و به خود باز آي. هنگام آنست كه سپاه فراهم كني و گرد از آن ديو بدخواه برآوري و روي زمين را از آن ناپاك پاك كني.»
كيومرث سر به سوي آسمان كرد و خداوند را آفرين خواند و اشك از موگان پاك كرد. آنگاه به كين سيامك كمر بست.
كين خواهي هوشنگ
سيامك فرزندي با فرهنگ به نام هوشنگ داشت كه يادگار پدر بود و كيومرث او را بسيار گرامي مي داشت. چون هنگام كين خواهي رسيد، كيومرث هوشنگ را پيش خود خواند و او را از آنچه گذشته بود و ستمي كه بر سيامك رفته بود، آگاه كرد و گفت: « من اكنون سپاهي گران فراهم مي كنم و به كين خواهي فرزندم سيامك، كمر مي بندم. اما بايد كه تو پيشرو سپاه باشي، چه تو جواني و من سالخورده ام. سالار سپاه تو باش.»
آنگاه سپاهي گران فراهم كرد. همه دد و دام از شير و ببر و پلنگ و گرگ و همچنين مرغان و پريان، درين كين خواهي به سپاه وي پيوستند. اهريمن نيز با سپاه خود دررسيد. دو سپاه بهم درافتادند. دد و دام نيرو كردند و ديوان اهريمني را به ستوه آوردند. آنگاه هوشنگ دلير چون شير، چنگ انداخت و جهان را بر فرزند اهريمن تار كرد و تنش را به بند كشيد و سر از تنش جدا ساخت و پيكر او را خوار بر زمين انداخت.
چون كين سيامك گرفته شد، روزگار كيومرث هم به سر آمد و پس از سي سال پادشاهي درگذشت.