در یکی از مجالس مجلل رقص، درحالی که مردان و زنان عالی مقام به رسم مراسم بالماسکه، نقاب و ماسک بر چهره گذاشته اند و مشغول رقص و پایکوبی هستند، چند مأمور عالی رتبه دولتی (مانند رئیس بانک، منشی مخصوص و...) در اتاق مطالعه سالن، درحال خواندن روزنامه و مجله بودند.
آنها علاقه ای به رقص و یا مهمانی های شلوغ و پر سر و صدا نداشتند و اوقات فراغت خود را نیز به مطالعه اخبار اقتصادی و یا گزارشات سیاسی می پرداختند. در این بین، ناگهان مردی با لباس گرانقیمت و ماسکی بر چهره به همراه دو زن (که آنها نیز ماسک به صورت داشتند) و البته یک خدمتکار وارد سالن مطالعه شدند. مرد شیک پوش (که آثار مستی از حرکاتش هویدا بود) با حرکاتی خشن و لحن زننده و توهین آمیز، از مردان عالی رتبه می خواهد سالن مطالعه را ترک کنند و او را با دو زن جوان تنها بگذارند. در مقابل تهدیدات مردان جوان، مرد ماسک دار حاضر به ترک مجلس نمی شود، کار بالا می گیرد و پای رئیس پلیس و افسران بلندمرتبه ای که در مجلس رقص حاضر بودند نیز به اتاق مطالعه کشیده می شود و درنهایت شخص آشوبگر، ماسکش را از چهره برمی دارد. مردانی که تا چند لحظه قبل از شدت خشم قادر به کنترل خود نبودند و بی صبرانه انتظار تنبیه فرد خاطی را می کشیدند، با تعجب به یکدیگر نگاهی انداختند، عصبانیتشان فروکش کرد و جای خود را به احترام آمیخته با ترس داد!! در مقابل چشمان آنها، ثروتمندترین شخص شهر (که به واسطه آشوب و دردسرسازی و البته کارهای خیریه اش شهرت داشت) مست و لایعقل درحالی که کف از دهانش بیرون می ریخت و با صدای بلند می خندید روی کاناپه لمیده بود. بعد از 20 دقیقه (در این مدت هیچکدام حتی کلمه ای بر زبان نیاورده بودند) او را نیمه خواب به خانه اش هدایت کردند و در طول راه کمال دقت را نیز به عمل آوردند که رفتار زشت و ناپسند!! خود را جبران کنند و مرد ثروتمند را راضی و خشنود به خانه برسانند، گویی که او چنان از دنیا بی خبر بود که سعی و تلاش مذبوحانه آنان نمی توانست تأثیری در او داشته باشد.
به دنیای واقعی بازگردیم. به دنیای خودمان. نگاهی به اطرافمان بیاندازیم و به روشنی ببینیم که در مقابل ارزش های مادی (ثروت به قدرت و یا شهرت) چه تعداد از اطرافیانمان درحال دست و پا زدن هستند!! می بینیم که افراد عالی رتبه ولی نوکرصفت و بی هویت داستان چخوف یک باره گویا زنده می شوند و از قالب داستان بیرون می آیند و در چارچوب اطرافیان ما خود را نمایان می سازند استاد، معلم، پاسبان، نزدیکترین دوستان و حتی... و حتی خودمان! بسیاری از ما شب با آرزوی قدرت و ثروت به خواب می رویم و صبح به امید شهرت از خواب برمی خیزیم. معنویت، اخلاق و بسیاری دیگر از ارزش های والای روحی و درونی برای ما محلی از اعراب ندارد و اگر هم دارد در مقام دهم یا بیستم اهمیت است و ما که در آرزوی مواهب مادی و دنیوی می سوزیم به راحتی یوغ مردان قدرتمند و یا ثروتمند را بر گردن می نهیم، خود را تا مقام نوکری این افراد تنزل می دهیم، از هیچ خوش خدمتی و خوش رقصی دریغ نمی کنیم بلکه ما هم بتوانیم پله های ترقی را بپیمایم و با حداقل رنج و زحمت، خود را غرق پول و شهرت کنیم. در مقابل، افرادی مانند همین شخص ثروتمند داستان (الگوی ما برای لذت جویی از زندگی و مواهب دنیوی، این ترازوی موفقیت و مظهر خوشبختی) مردانی فلک زده و منفعل هستند، خالی از معنویات و ارزش های درونی. راهی که ما سعی در پیمودن آن داریم را پیموده اند و آنچه را که ما خواهانش هستیم، یافته اند ولی در آخر کار پی برده اند بر سر چه ارزش های پوچ و ضد ارزش های ظاهرفریبی وقت و انر?ی خود را به هدر داده اند. افرادی که در ظاهر همه چیز را به دست آورده اند و در دنیای درون خود می دانند که هیچ چیز به دست نیاورده اند. چگونه می توانند این رنج و عذاب درونی خود را کتمان کنند، آن را به دست فراموشی بسپارند و چنان باشد که جامعه می پندارد؟ ماسک!؟ این یگانه داروی این افراد و چراغ امید پویندگان راه آنان است (سرابی برای نوکران و بردگان ضد ارزش های ساخت بشری که لباس ارزش پوشیده) حتی وقتی این ماسک ها فرو می افتد و چهره واقعی این افراد برای جامعه آشکار می شود، کوچکترین خللی به ایمان فرد فرد جامعه برای دستیابی به لذت دنیوی وارد نمی سازد. راست گفت شاهپور ذول الکناف، شاه مقتدر ساسانی که «چه اکسیری است این قدرت و ثروت، یاوه ترین سخنان وقتی از زبان قدرتمندان جاری می شود به سخنانی حکمت آموز و فلسفی تعبیر می شود و زشت ترین حرکات هنگامی که از ثروتمندان سر می زند، نمادی از هویت و اعتماد به نفس شمرده می شود» و چخوف به زیبایی هرچه تمامتر در داستانی کوتاه تمام این مطالب را به تصویر می کشد. به راستی چرا اینگونه است؟ سکولاریسم برخواسته از مدرنیسم و انقلاب صنعتی، هرچه بیشتر لذت جویی را تبلیغ می کند و با صفات مختلفی مانند (امانیسم، راسیونالیسم و حتی کمونیسم) بر طبل مادی گرایی می کوبد و هر روز بیش از روز قبل با عرفی کردن مفاهیم و اعتبارات معنوی و تقدس زدایی از معانی مذهبی، سنگری دیگر از سنگر معنویات درونی و روحی انسان ها را به تسخیر خود در می آورد و در دنیای این چنین که اصالت سود و سرمایه و قدرت حرف اول و آخر را می زند، بشر مدرن تنها و تک افتاده و خودش را در مقابل موجی از مادی گرایی صرف می بیند که شالوده زندگیش را تهدید می کند و به نابودی می کشاند.
این موج افراطی گویا به تنهایی برای سیاه بخت کردن بشر کافی نبوده که امواج خروشان تفریطی نیز مانند سیلی خانمان برانداز طومار زندگی بشر را درهم پیچیده و پیش از پیش آن را در لبه پرتگاه نیستی قرار می دهد. در مقابل هجوم این امواج ویرانگر چه باید کرد؟ آیا هنوز روزنه امیدی گشوده است؟ آیا بشر خسران دیده امروزی با علم پست مدرنیسم آخرین تلاش خودش را برای بقا انجام می دهد یا هنوز هم می توان راه حلی نو و کامل تر برای این درد قرن ما ارائه کرد؟ این آخرین نبرد انسان است، رستاخیز فرا رسیده و باید دید، بشر، این اشرف مخلوقات خداوند چگونه در این آوردگاه پیکار می کند، نبردی برای بقا، نه برای حفظ جان، نبردی برای بشر ماندن!!
ماسکی که بشر امروز و متناسب با عرف عمومی برای خود ساخته و آن را به چهره زده، درمانگر دردهای درونی و تضادهای باطنی او نخواهد بود و او درنهایت چاره ای ندارد جز آنکه مست و لایعقل این ماسک را حتی برای یک شب یا یک لحظه به کنار بزند و آنچنان باشد که هست نه آنچه که دیگران می پندارند و برای ما که در صف مقدم این نبرد روز رستاخیز هستیم، زمان آن فرا رسیده تا ماسک ها را به کناری بگذاریم خودمان را بشناسیم و با این خودشناسی دنیای نو بسازیم تا در آن نیازی به ماسک نباشد و بشر بتواند درعین معنویت آنچنان برید که خود می خواهد و آنطور خود را نشان دهد که هست.