سام يكي از پهلوانان بزرگ و به نام ايران زمين است كه هيچ فرزندي ندارد و شبانه روز به درگاه الهي دعا مي كند و از او مي خواهد كه به وي پسري بدهد . سرانجام همسر او باردار مي شود و پسري به دنيا مي ايد . پسري تندرست و خوش سيما ولي با موي سپيد . تنها كسي كه جرعت مي كند اين خبر را به سام بدهد دايه خانه است . سام پس از شنيدن خبر هراسان به سوي كودك مي رود و مي گويد : اين بچه ديو است و بچه من نيست و فرمان مي دهد تا كودك را به جايي دور از چشم مردم ببرند . اطرافيان نيز كه چاره اي جز اطاعت ندارند زال را هنوز شيرخواره است به البرز مي برند و در انجا رها مي كنند . سيمرغ كه پرنده اي افسانه اي و بسيار زيباست بر بالاي البرز لانه دارد وي صداي شيون طفل را مي شنود و او را به عنوان طعمه براي كودكان خود مي برد اما جوجه ها با او شروع به بازي مي كنند و مهر كودك بر دل سيمرغ مي نشيند و او را در كنار جوجه هاي خود پرورش مي دهد . و اين گونه زندگي زال در كوهستان و ميان پرندگان اغاز مي شود . سرانجام زال جوان نيرومندي مي شود و اوازه اين جوان وحشي و شگرف در همه جاي ايران مي پيچد و اين سخنان به گوش زال نيز مي رسد . شبي سام خواب اشفته اي مي بيند و خواب گذاران تعبير مي كنند كه اين خواب ملامتي براي اوست كه چرا با فرزند خود مهربان نبوده به طوري كه حيواني حاضر شده است او را بزرگ كند اما او كه پدرش بوده خير ! دل سام نرم مي شود ، به سوي البرز مي رود و دستها را رو به اسمان بلند مي كند و مي گويد خدايا مرا در بالا رفتن از اين كوه كمك كن .. كه سيمرغ صداي وي را مي شنود و دلش براي او مي سوزد پس به سوي زال مي رود و ماجرا را براي او بازگو مي كند . اما زال از بازگشت به پيش پدر سرباز مي زند . اما سيمرغ او را بسيار پند مي دهد و به او مي گويد بايد در بين انسانها باشد تا هنر بياموزد و ان قدر مي گويد تا زال راضي شود . سپس پري از بال خود مي كند به او مي دهد و مي گويد : هرگاه مشكلي داشتي بخشي از پر را بسوزان تا به كمكت ايم . انگاه او را بر بال خود نشاند و به پيش سام برد . و چنين بود كه زال به نزد ادميان بازگشت .