يكي بود يكي نبود. يك روباهي بود، رفت بيابان تا براي خودش شكار بگيرد، گرسنه بود. يك خروس از جلوش بيرون آمد. پرسيد: «آقاي شيخ كجا تشريف ميبريد؟» روباه گفت: «ميرم مشهد مقدس به زيارت» خروس پرسيد: «مگر حالا مرغ و خروس نميخوريد؟» روباه جواب داد: «توبه كردهام، ميخوام برم مشهد مقدس به زيارت». خروس گفت: «منم ميام» گفت: «بيا بريم» روباه با خودش گفت: «يكي بودم دو تا شديم» دوتايي به راه افتادند.
در راه يك «باقرقره» از جلو روباه بيرون آمد و از او پرسيد: «آقا شيخ كجا تشريف ميبريد؟» گفت: «ميرم مشهد مقدس به زيارت» باقرقره گفت: «منم ميام». گفت: «بيا بريم» روباه با خودش گفت: «يكي بودم، دو تا شديم ناشكري كردم سه تا شديم». در راه يك «شانه بسر» از جلويش در آمد و از او پرسيد: «آقا شيخ كجا تشريف ميبريد؟» گفت: «ميرم مشهد مقدس به زيارت» شانه بسر گفت: «منم ميام». گفت: «بيا بريم»
روباه با خودش گفت: «يكي بودم، دو تا شديم ناشكري كردم چهار تا شديم». رفت روي آغال ( لانه روباه )، بدرآغال كه رسيد رو به خروس و باقرقره و شانه سر كرد و گفت: «هوا گرم است يكساعت اينجا راحتي بگيريم، بعد راه بيفتيم، آنها قبول كردند. روباه اين سه را توي آغال كرد و خودش جلو در آغال خوابيد كمي كه گذشت ديد خيلي گرسنهاش شده است. سرش را بلند كرد و به خروس گفت: «آقاي خروس!» گفت: «بله!» روباه گفت: «چرا كارهاي دور از ادب و بيجا ميكني؟ خروس گفت: «آقاي شيخ من كه كاري نكردهام». روباه گفت: «چطور كاري نكردي، آهنگر، نجار، قصاب، بزاز، عمله، بنا و بقال از صبح تا شب كار ميكنند، شب ميخوابند راحتي بگيرند نصب شب كه ميشود ميگويي: «قوقولي قوقو» و آن بيچارهها با خودشان ميگويند: «پاشم كه كارم دير شد» پس اين كار خطا نيست كه تو ميكني؟»
خروس گفت: «آقاي شيخ من كه بيحكم خدا كاري نميكنم از عرش كه صداي خروس ميآيد حكمش اينست كه من هم روي زمين صدا بزنم». روباه چنگالش را انداخت و گفت: «بيا جلو پدرسوخته!» و با يك حركت او را خورد. يكساعتي سرش را روي زمين گذاشت ديد باز هم گرسنه است. سرش را بلند كرد و به باقرقره گفت: «باقرقره!» گفت: بله! گفت: «چرا خطا ميكني؟» باقرقره جواب داد: «هيچوقت كار خطايي نكردهام» روباه گفت: «چطور كار خطا نكردي ميري زير بتهها قايم ميشي وقتي پيرمرد بيچارهاي سوار «چروا» بيخيال راه ميره بالا، «چروا» رم ميكنه و پيرمرد بيچاره به زمين ميافته اين كار خطا نيست؟»
چنگالش را انداخت و آن را هم خورد. سرش را به زمين گذاشت و خوابيد يك ربع ديگر كه گذشت بلند شد و رو به شنهسر كرد و گفت: «شنهسر» گفت: بله! گفت: «حضرت سليمان غير از تو آدم زرنگي پيدا نكرد كه تو را قاصد خودش كرد و تاج خودش را به تو داد؟» شنهسر گفت: «آقاي شيخ ميدانم كه ميخواهي مرا بخوري اما اگر مرا مرخص كني من دو تا بره شيرمست برات ميارم، مرا بخوري كه سير نميشي» روباه پرسيد: «كجاست؟ برو زود بيار» شنهسر رفت تو بازار، ديد دو اسب سوار ميروند و يك تازي هم زير اسبشان است و با آنها ميرود.
شنهسر دور سر تازي چرخيد تازي فهميد كه شنهسر با او كار دارد، دنبال او راه افتاد. نزديك روباه كه رسيدند تازي به طرف روباه دويد. روباه كه چشمش به تازي افتاد پا به فرار گذاشت تا اينكه به يك مزارگاه رسيد گفت: «آقا مزار دبه بده ـ روغن بدم» زمين زير پاي او باز شد و يك قبرستان كهنه پيدا شد.
روباه خودش را در آن قايم كرد. تازي روباه را گم كرد و برگشت. روباه نگاه كرد ديد تازي نيست. بيرون آمد و بالاي قبرستان جفتجفتخيز زد و گفت: «آقا مزار ميپنداره كه من روغن گرم نمدونه كه من رشغن گرم!» ( يعني من عصار نيستم من فريبكارم ) بازهم تازي بوي روباه را شنيد و به طرف او دويد. روباه كه ديد تازي ميآيد پا به فرار گذاشت و هرچه گفت: «آقا مزار دبه بده روغن بدم» دبه پيدا نشد. روباه به طرف كوه دويد و زير كوه قايم شد. تازي روباه را گم كرد و برگشت. روباه سه شبانهروز زير كوه ماند.
دهقاني قبلاً زمين كنار كوه را شخم زده بود و كوزه آب او جا مانده بود. باد بدهن كوزه ميخورد و هوهو ميكرد. روباه فكر ميكرد كه اين صدا، صداي تازي است. ميترسيد از زير كوه بيرون بيايد. سه شبانهروز آنجا گرسنه ماند تا اينكه بيحال شد و با خودش گفت: «عوض اينكه زير اين كوه بميرم بيرون ميروم، بگذار سگ مرا بخورد» يواشيواش از زير كوه بيرون آمد و با خود گفت: «يكهو فرار ميكنم كه سگ مرا نگيرد» تا خواست فرار كند ديد چيزي نيست، گفت: «پس سگ چطور شد؟ هوهوش كه ميآمد؟» ديد كه يك كوزه آب آنجاست گفت: «پدرسوخته سه روز است كه مرا از گرسنگي كشتهاي الان پدرت را در ميآورم» دمش را به دسته كوزه بست و به راه افتاد.
در موقع راه رفتن كوزه به زمين ميخورد و تقتق ميكرد. روباه گفت: «از من ميخواهي كه ولت كنم؟ ولت نميكنم» تا اينكه به سر «سلخ» ( استخر )رسيد. دمش را تاب داد و كوزه را توي آب انداخت. يواشيواش آب توي كوزه ميرفت و قلقل ميكرد. روباه گفت: «التماس ميكني كه ولت كنم؟ ولت نميكنم». ديد كه كوزه سنگين شد و دارد او را به زير آب ميكشد، گفت: «شوخي نكن دم مرا ول كن». ديد كه كوزه او را به زير آب ميبرد دستش را به يك درخت انداخت و گفت: «سر بده كه سر دادم». يك دفعه دمش كنده شد و به زير آب رفت.
روباه راه افتاد و رفت كه شكاري براي خودش پيدا كند. در راه به چند روباه رسيد. آنها هوش كردند و گفتند: «روباه دم كله رنگا» ( روباه دم كوتاه را ببين ) گفت: «قوم و خويشهاي من همه بيدم هستند». روباهها پرسيدند: «از اولاد كي هستي؟» گفت: «از اولاد «دم كل»ها هستم» بعد گفت: «بياييد باغ برويم و كمي انگور بخوريم كه خيلي گرسنه هستم» رفتند تو باغ و آنقدر انگور خوردند تا سير شدند. روباه بيدم گفت: «من يك بازي بلدم» روباهها پرسيدند: «چه بازيي؟» روباه بيدم گفت: «براي اينكه خاطرجمع بشوم بياييد دمهاي شما را به اين درخت ببندم». روباهها گفتند: «ميخواهي ما را هم مثل خودت بيدم كني؟» گفت: «نه، بازي ميكنيم» به اين ترتيب دم آنها را به درخت بست و روي ديوار باغ رفت و گفت: «باغبون باغت خراب شد باغبون ـ ميوه باغت شراب شد باغبون» باغبان ديد صدا ميآيد.
بيل را برداشت و به طرف صدا رفت. چون روباهها را ديد اول ترسيد ولي بعد ديد كه دم آنها را به درخت بستهاند، با بيل به جان روباهها افتاد. روباهها زور زدند كه فرار كنند دمشان كنده شد رو به روباه بيدم كردند و گفتند: «اگر گيرت بياريم تيكهپارت ميكنيم!» روباه دم بريده فرار كرد و به بيابان رفت و زير يك گون قايم شد. يك خرخور(لاشخور) از بالا روباه را ديد پايين آمد و او را به منقار گرفت و بالا برد. كمي كه بالا رفت روباه از منقارش در رفت و پايين آمد.
دهقاني سر خرمن نماز ميخواند و پوستينش هم پهلويش بود. ديد كه يك چيزي از بالا پايين ميآيد ميگويد: «يا خرمن يا پوستين» دهقان ترسيد و فرار كرد. روباه روي پوستين افتاد. بلند شد پوستين را به شانهاش انداخت و به راه افتاد كمي كه رفت گركي را ديد گرگ گفت: «يا الله آقاي شيخ پوستينت مبارك باشد». روباه گفت: «اين پوستين كهنه است و قابل شما را نداره، من توي اين چاه ميرم روزي يك بره بيار تا من گوشت اونو بخورم و پوستش را هم براي تو پوستين بدوزم» گرگ قبول كرد. روباه توي چاه رفت و گرگ تا ده روز روزي يك بره ميآورد و به چاه ميانداخت. روز دهم سرش را توي چاه كرد و گفت: «گوسفندهاي مردم تمام شد پس پوستين من تمام نشده؟» روباه گفت: «تمام شد كار پوستين ـ بمانده پس و پيش و هر دو آستين ـ اگر يك بره ديگر هم بياري تموم ميشه» گرگ رفت، يك بره ديگر هم آورد و به چاه انداخت. روباه كه ته چاه بود به گرگ گفت: «خودت را توي چاه بينداز پوستين را تنت كن ببينم چطوره؟» گرگ خودش را توي چاه انداخت. روباه خيز زد و بالا آمد. گرگ از ته چاه گفت: «آقاي شيخ پس پوستين من كو؟»
روباه سرش را به چاه كرد و گفت: «پوستيندوز بابات بدم؟» و راهش را كشيد و رفت. همينطور كه داشت ميرفت ديد پلنگي خوابيده است. رسيد به پلنگ و سلام داد. پلنگ گفت: «اي پدرسوخته اگر السلامت نبود يك لقمهت ميكردم». روباه گفت: «يك خالو داشتيد» پلنگ پرسيد: «خالوم چكار ميكرد؟» روباه گفت: «خالوت از اين كوه سر اون كوه ميپريد!» پلنگ گفت: «مگه من نميتونم بپرم؟» رفت روي كوه كه روي كوه ديگر خيز بزند. وسط كوه افتاد و كمرش شكست. روباه كه ديد كمر پلنگ شكسته است و نميتواند راه برود گفت: «ميرم از پاهاش شروع به خوردن ميكنم تا برسد به كلهاش بعد جانش بيرون بياد».
رفت جلو و از پاهاي پلنگ شروع به خوردن كرد. پلنگ ديد اگر او را نزند آرام نميشود گفت: «آقاي شيخ! از پي مخور كه گندهيه از پيش بخور كه دمبهيه!» روباه گفت: «پهلوان غصه نخور كه پس و پيش مال بندهيه».