نوکر بادنجان به کساني اطلاق مي شود که به اقتضاي زمان و مکان به سر مي برند و در زندگي روزمرۀ خود تابع هيچ اصل و اساس معقولي نيستند. عضو حزب باد هستند، از هر طرف که باد مساعد بوزد به همان سوي مي روند و از هر سمت که بوي کباب استشمام شود به همان جهت گرايش پيدا مي کنند.
خلاصه طرفدار حاکم منصوب هستند و با حاکم معزول به هيچ وجه کاري ندارند. آنان که عقيدۀ ثابت و راسخ ندارند و معتقدات خويش را به هيچ مقام و منزلتي نمي فروشند اگر به آنها تکليف کمترين انعطاف و انحراف عقيده شود بي درنگ جواب مي دهند من نوکر بادنجان نيستم.
اما ريشۀ اين ضرب المثل:
نادرشاه افشار پيشخدمت شوخ طبع خوشمزه اي داشت که هنگام فراغت نادر از کارهاي روزمره با لطايف و ظرايف خود زنگار غم و غبار خستگي و فرسودگي را از ناصيه اش مي زدود. نظر به علاقه و اعتمادي که نادرشاه به اين پيشخدمت داشت دستور داد غذاي شام و ناهارش با نظارت پيشخدمت نامبرده تهيه و طبخ شود و حتي به وسيلۀ همين پيشخدمت به حضورش آوردند تا ضمن صرف غذا از خوشمزگيها و شيرين زبانيهايش روحاً استفاده کند.
يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کند و بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش مي دهم.» يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!» مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.» بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.»
هوشنگ پس از آن سالها به فرمان يزدان پادشاهي كرد و در آباداني جهان و آسايش مردمان كوشيد و روي گيتي را پرازداد و راستي كرد. اما هوشنگ نيز سرانجام زمانش فرارسيد و جهان را بدرود گفت و فرزند هوشمندش طهمورث به جاي او بر تخت شاهي نشست.
اهريمن بدسرشت با آنكه چندين بار شكست خورده بود، دست از بدانديشي برنمي داشت. همواره در پي آن بود كه اين جهان را كه آفريده يزدان بود به زشتي و ناپاكي بيالايد و مردمان را در رنج بيفكند و آسايش و شادي آنان را تباه كند و گياه و جانور را دچار آفت سازد و دروغ و ستم را در جهان پراكنده كند.