جهاندار نامش سياوخش كرد بدوگردنده را بخش كرد اين نام به معناي دارنده اسب سياه است. در متنهاي پهلوي اشاره مختصزي به وي مي شود. او بنا كننده دو معروفي به نام گنگ دو است كه به ان سياوش گرد نيز مي گويند. سياوش ان را به ياري فر كياني بنا مي كند. بنا بر شاهنامه اين دو بر بالاي بلندي ساخته شده است و بنا بر برخى از متنها اين دو در شمال و در سر راه تركستان به چين و به قولى بالاتر از درياى فراخكرد قرار دارد.
نوکر بادنجان به کساني اطلاق مي شود که به اقتضاي زمان و مکان به سر مي برند و در زندگي روزمرۀ خود تابع هيچ اصل و اساس معقولي نيستند. عضو حزب باد هستند، از هر طرف که باد مساعد بوزد به همان سوي مي روند و از هر سمت که بوي کباب استشمام شود به همان جهت گرايش پيدا مي کنند.
خلاصه طرفدار حاکم منصوب هستند و با حاکم معزول به هيچ وجه کاري ندارند. آنان که عقيدۀ ثابت و راسخ ندارند و معتقدات خويش را به هيچ مقام و منزلتي نمي فروشند اگر به آنها تکليف کمترين انعطاف و انحراف عقيده شود بي درنگ جواب مي دهند من نوکر بادنجان نيستم.
اما ريشۀ اين ضرب المثل:
نادرشاه افشار پيشخدمت شوخ طبع خوشمزه اي داشت که هنگام فراغت نادر از کارهاي روزمره با لطايف و ظرايف خود زنگار غم و غبار خستگي و فرسودگي را از ناصيه اش مي زدود. نظر به علاقه و اعتمادي که نادرشاه به اين پيشخدمت داشت دستور داد غذاي شام و ناهارش با نظارت پيشخدمت نامبرده تهيه و طبخ شود و حتي به وسيلۀ همين پيشخدمت به حضورش آوردند تا ضمن صرف غذا از خوشمزگيها و شيرين زبانيهايش روحاً استفاده کند.
يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کند و بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش مي دهم.» يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!» مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.» بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.»
هوشنگ پس از آن سالها به فرمان يزدان پادشاهي كرد و در آباداني جهان و آسايش مردمان كوشيد و روي گيتي را پرازداد و راستي كرد. اما هوشنگ نيز سرانجام زمانش فرارسيد و جهان را بدرود گفت و فرزند هوشمندش طهمورث به جاي او بر تخت شاهي نشست.
اهريمن بدسرشت با آنكه چندين بار شكست خورده بود، دست از بدانديشي برنمي داشت. همواره در پي آن بود كه اين جهان را كه آفريده يزدان بود به زشتي و ناپاكي بيالايد و مردمان را در رنج بيفكند و آسايش و شادي آنان را تباه كند و گياه و جانور را دچار آفت سازد و دروغ و ستم را در جهان پراكنده كند.
اين ضرب المثل که از حکيم فرزانه فردوسي طوسي است در موردي به کار مي رود که پهلواني را از حريف و هماوردش بترسانند و او را به انصراف و امتناع از مقابله و محاربه با حريف و دشمن توصيه نمايند. پهلوان موصوف چون به نيروي قدرت و توانايي خود اطمينان دارد پوزخندي زده مصلحين خيرانديش را با اين نيم بيتي پاسخ مي دهد.
شعر بالا به سادگي تکيه کلام اين و آن نشد بلکه مسبوق به سابقۀ تاريخي شيرين و عبرت انگيزي است که شرح آن ذيلاً بيابد.
رودیار کیپلینگ شاعر و درام نویس شهیر انگلیسی به سال 1865 در شهر بمبئی هندوستان به دنیا آمد و با انتشار شاهکارهایی مانند کتاب جنگل و کیم و مانند آنها سیاست امپریالیستی انگلستان را چنان که بود مجسم ساخت و از این راه حقایق تلخ و نفرت آوری را بر ملل استعمار زده آسیا و آفریقا به خصوص مردم هندوستان فاش نمود.
اين پهلوان كهن به دوران هندو ايراني تعلق دارد. گرشاسب پسر " ثريته" است. ثريته تواناترين مرد از خاندان سام است و سومين كسي است كه هوم را مي فشارد و به پاداش اين كار داراي دو پسر مي شود: " اوراخشيه " قانونگذار و " گرشاسب " گيسور ( داراي موي مجعد)، نرمنش ( دلاور )، گرزور و نيرومندترين مردان. گرشاسب بخشي از فرّه جمشيد را دريافت مي كند با اينكه فريدون بر ضحاك پيروز مي شود، نابودي ضحاك پس از بند گسستن او به دست گرشاسب خواهد بود در هزاره هاي پاياني جهان. دلاوريهاي گرشاسب با كشتن اودهاي شاخدار اغاز مي شود. گرشاسب به هنگام نيمروز در ظرفي آهنين بر پشت اودهاي شاخدار غذا مي پزد. اودها از گرماي آتش مي جهد و گرشاسب هراسان به كناري مي شتابد و در اين نبرد، آتش ازرده مي شود.
درزمان سابق گفته بودند که در اصفهان جوجه خروس را خوب می خرند . یک مردی می آید و صدتا جوجه خروس میخرد و حرکت می کند به طرف اصفهان . موقعی که وارد اصفهان شد رفت در گوشه ای منزل کرد . مردم اطراف او را گرفتند وگفتند که :« جوجه خروس ها را دانه ای چند میفروشی؟» گفت :« خودم خریدم دانه ای دو تومن و می فروشم سه تومن.» مردم گفتند :« شنیده ای که اصفهان جوجه خروس خوب می خرند اما نه به این قیمت . جوجه خروس دانه پانزده قران است!» مرد بیچاره تا دو روز فروش نکرد ، بعد از دو روز یک زن بسیار دانائی آمد و پرسید :« جوجه خروس هارا دانه ای چند می فروشی ؟» گفت :« دانه ای سه تومن » زن که مقصودش این نبود که پول بدهد و ازاین مرد بیچاره جوجه خروس بگیرد گفت :« خیلی خوب ، بلند شو همه جوجه خروس هات را بردار برویم در خانه ما و پولش را هم بگیر.» مرد بیچاره خوشحال شد و فکر کرد که حالا خوب شد . هردوروانه شدند به طرف منزل زن .
نخستين شاهان در آغاز مردم از فرهنگ و تمدن بهره اي نداشتند و پراكنده مي زيستند. نخستين كسي كه بر مردم سرور شد و آئين پادشاهي آورد، كيومرث بود. نخستين روز بهار كه آغاز جوان شدن گيتي بود، بر تخت نشست. در آن روزگار زندگي ساده و بي پيرايه بود. مردم جامه را نمي شناختند و خورشهاي گوناگون را نمي دانستند.
كيومرث در كوه خانه داشت و خود و كسانش پوست پلنگ بر تن مي كردند. اما كيومرث فر ايزدي و نيروي بسيار داشت و مردمان و جانوران همه فرمانبردار او بودند و او راهنما و آموزنده مردم بود. مايه شادي و خوشدلي كيومرث فرزندي بود خوبروي و هنرمند و نامجو بنام سيامك. كيومرث به مهر اين فرزند سخت پاي بند بود و بيم جدائيش او را نگران مي كرد. روزگاري گذشت و سيامك باليد و بزرگ شد و شهرياري كيومرث به وي نيرو گرفت.
ستيز اهريمن
همه دوستدار سيامك بودند جز يك تن و آن اهريمن بدانديش بود كه با اين جهان و مردم آن دشمني داشت و با خوبيهاي عالم، ستيزه مي كرد. اما از ترس بدخواهي، خود را آشكار نمي ساخت. از جواني و فروزندگي و شكوه سيامك رشك بر اهريمن چيره شد و در انديشه آزار افتاد. اهريمن بچه اي بدخواه و بي باك چون گرگ داشت. سپاهي براي وي فراهم كرد و او را به نيرنگ بنام هواخواه و دوستدار نزد كيومرث فرستاد. رشك در دل ديوزاده مي جوشيد و جهان از نيكبختي سيامك پيش چشمش سياه بود. زبان به بدگويي گشاد و انديشه خود را با اين و آن درميان گذاشت. اما كيومرث آگاه نبود و نمي دانست چنين بدخواهي در درگاه خود دارد.
فولكلور « آغاز افسون شدن در مقابل غرب و بيتوجهي به شرق »
اما در قرن اخير جمعي از فضلا و علماي شيفته ظواهر تمدن مغربزمين ـ آن هم آن تمدن صنعتي و استعماري ويرانگر كه با قدرت نظامي و اقتصادي آنچناني و اين چنيني همراه بود ـ آنچه را كه با آداب و عادات و سنن ما ارتباطي داشت و ركن ركيني از تمدن و فرهنگ و هويت كشور ما به حساب ميآمد شايسته طرد و قلع و قمع دانستند و حتي اشتغال به اين مسائل را منافي با روح تجددطلبي و سازگاري با مقتضيات زمان دانستند و فتوا دادند كه: «براي زندگي و خوشبختي به عيار زندگي عصري بايد متمدن شد و براي متمدن شدن نيز بايد تمام اصول و اركان و شرايط تمدن مغربي امروزه را قبول كرد» و به تأكيد و اصرار گفتند: